تمام امروز که نه،تمام امسال که نه،تمام عمر!اگر عمری باشد،اگر زندگی باشد ،اگر آرزو و حسرتی باشد ،بیادت میمانم .آنقدر در ذهنم بزرگ و اسطوره ای که هیچ خطی، هیچ نگاهی ،هیچ ردی ،هیچ مهربانی ،هیچ لبخندمعصومانه ای، هیچ چشم لبریز از آهی، نه میتواند و نه خواهد توانست جایگزین نام معصومت باشد،نام معصومت میان قلب من که نه، میان قلب تمام کسانی که به اوج بودن و نبودنت پی بردند ،عجیب آشوب میکند،عجیب سر به دیواره دل میکوبد و بغض میشود میان گلو و اشک سوزان میشود بر روی کویر گونه های ترک خورده،مرا که هیچ وقت یادتو از خاطرش نرود،مرا که هیچ وقت چشمانت،آه چشمانت... همان چشمانی که تمام و کمال با عمق آه و نگاه بخشیده ای به فاطمه ات...مگر فراموش میشوی؟مگر به پایان میرسی؟مگر از یاد میروی؟نه چه ساده اند مردمانی که تو را رفته و رفته میپندارند؛تو هستی همیشه تا ابد حک شده بر قلبهای پرحسرت و داغ دیده  و کمرهای خم شده...آری هستی در نگاه دخترکی که هیچ گاه به روی خود نیاورد چقدر حسرت آغوشت به دلش مانده...چقدر حسرت آغوشت به دلش مانده....چقدر....    

چهارسال گذشت...ولی نه در باورم میگنجد، نه از خیالم میرود...

خیییییییلی دلتنگ مهربونیاتم...

برای شادی روح خواهرم یه فاتحه تمنا دارم